2777
2789

آسمان،آرام و بی صدا میبارید.

چنان نرم و آشنا که گویی هنوز چهره دخترک دیروز را به یاد داشت؛همان دخترکی که باران در آیینه چشمانش تجلی دیگری داشت.

برای او، باران دعوتی از جانب آسمان بود؛یک میهمانی شیرین...

به خوبی به خاطر دارم

آسمان هرگاه دلتنگم میشد در همین پیچ کوچه به دیدارم می آمد و من نیز با آغوشی گشوده به استقبالش می رفتم.خنده بی پروایم جهانی را مجذوب خود میساخت و او،شاد از این وصال بر غنچه شکفته لبم بوسه میزد.

آن روز ها آسمان اشک نمی ریخت،شادی میپاشید و من بی هیچ منتی دوستش میداشتم.

اما امروز...

او باز آمده،بام به بام شهر را در جست و جوی من میکوبد.قطره قطره اش غریوی ست که مرا میخواند و من، خاموش تر از همیشه،پشت پنجره ای سرد نشسته ام و چشم به دیوار فرو ریخته خانه خود دوخته ام.آیینه چشمانم دیگر از شادی نمیدرخشد،تنها پژواک دل پژمرده ای را بازتاب میدهد که باور نمیکنم از آن من باشد.

اری،من اینجایم،تنها، همگام با آسمان میبارم..

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792