یه چیز سم و وحشتناک یادم افتاد
نامزد بودم با دوست متاهلم که فامیل هم بود و دختر خوب و مورد تایید رفتم خیابون
مامان و بابام از اون سمت خیابون پشت سرمون میومدن میگفتن ما هم داریم برای خودمون قدم میرنیم کاری به شما نداریم راحت باشین😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐بعد هی مامانم زنگ میزد دخترم از اونور چرا میری کجا میخوای بری خرید داری چی میخوای😐😐میگفتممگه نگفای کار بهت نداریمممم
اخرم رنگ زدن داره غروب میشه بسه بیاید بریم و دوستمو هم رسوتدن خونه و رفتیم😐چراااااااااا
واقعا چرا😐🤦♀️ادم بهش بر میخوره.خوبه دوستم فامیله درک میکنه وگرنه ابروم میرفتتتتتتت
نامزدم که بعد عقد فهمیدم خیلییی بد دل و شکاکه کاری نداشت که رفتم خیابون با دوستم بعد خانواده من که فکر میکنن روشن فکرن این حرکتو زدن😐😐😐