خانوادش توقع دارن و شوهرمم عادت کرده و چونکه تنده میترسم بهش بگم نمیدونم چرا نمیتونم بگم در عوضش دارم خودمو زجر میدم
امروز که خونه بود چون میدونستن همسرم ۲ ۳ ساعت کار داره میخواد از خونه بره زنگ زدن که بیا خونه ما گفتم نمیتونم بیام گفتن بوه رو بفرست منم فرستادم رفت
خونمم انقدر بهم ریخته که خدا میدونه چه خبره اینجا اما اصن انقدر اعصابم بهم ریخته که حس ندارم بلند شم اومدم نی نی سایت
عیدا با ی ماشین میریم عید دیدنی عروسیا با ی ماسین میریم با اینکه ۲ تا ماشین جلو خونشونه
عروس بدی نیستم دوست دارن با پسرشون باشن بیان حای منو تنگ نمیکنن اما خوبه که ادم کاهی اوقات با همسرش تنها باشن این وضعیت شده وظیفه ما و برام خسته کننده سده به بار که جدا رفتیم مادرشوهرم گفت که چرا جدا رفتین دنبال ما نیومدین ما جدا اومدیم عروسی؟
انقدر دارم ک برات بگمممم.....