من یه پدر دارم از صد تا دشمن بدتره
نه جهاز داده با اینکه داره نه حتی عقدی گرفت حتی عروس برون هم یه چای تلخ دست مهمون ها نداد
نه سیسمونی نه حتی دیدن بچه م یعنی آبروریزی
بعد هم ما خواهرا هر ماه جمع می شنیدم هر ماه یه بار شام می پختیم می گفتیم شوهرامون بیان که گفت نه من ندارم
بعد هر ماه یه بار خود ما دخترا ناهار می رفتیم گفت نیاین چای و قند قایم می کرد با بچه مون بداخلاقی می کرد بارها گرسنه با بچه م برگشتم پیش شوهرم آبرومون رفته پیاز روغن قایم می کرد
باز من گاهی می رفتم
دو سال پیش من رفتم زیارت بعد زیارت براش سوغاتی بردم نشستم یه چای بخورم خواهرم گفت ناهار بمون گفت بذار بره
منم چای و نخوردم و رفتم و دیگه هم نرفتم خونه ش
چند بار با شوهرم به اختلاف خوردیم گفته برید پارک خونه من نیاین
چند بار شوهرم تنها با دخترم رفته من رفته بود آزمون بدن گفته که برو از خونه من به من زنگ زده که بگو بره شوهرت
چند بار به شوهرم و من دخالت کراه بچه دوم بیارید و شما بدبختی شوهرت نمی ذاره بچه بیاری
شوهرم گفته مسئله شهصی ه دخالت نکنید گفته عقل ندارید
چند بار پدرم اومده خونه ما من در باز نکردم چون دل شکسته بودم
بعد هر جا می شینه پیش خانواده شوهر من بد منو میگه
منم امشب از گوشی پدر شوهر بلاکش کردم