دلم برای خودم تنگ شده. برای خود خودم. برای همون آدمی که دست خودشو گرفت از قهقهرا کشید بالا. برای همون آدمی که فهمید جز خودش کسی نمیتونه نجاتش بده.
من تو قیافه نیستم. من از تو ناراحت نیستم. من از اینکه نمیتونم زندگی کنم ناراحتم. از اینکه انقدر بیقراری و گریه میکنم ناراحتم. من چند ساله که ناراحتم. اخیراً خیلی بیشتر ناراحتم. انقدر ناراحتم که دیگه نمیتونم ناراحتیمو قایم کنم. ناراحتیم چسبیده بهم. چسبیده به تک تک اعضای صورتم و ببخشید که نمیتونم جداش کنم. تنها کاری که میتونی برام بکنی اینه که ازم سوال نپرسی که چرا ناراحتم و چرا قیافم این شکلیه.
من آدمیام که زخمهاشو خودش باندپیچی میکنه، دردهاشو خودش قورت میده، اشکاشو جوری پاک میکنه که انگار هیچوقت نریخته.
من از اونام که زیاد فکر میکنن، زیاد حس میکنن، ولی کم حرف میزنن، چون میدونن بیشتر آدما برای فهمیدن نیومدن، برای شنیدنای گذری اومدن.
یه روزایی قویام، یه روزایی خستهتر از اونی که حتی خودمو جمعوجور کنم، ولی همیشه ادامه میدم، چون به جز جلو رفتن، راهی ندارم.
من یه آدمم، با یه دنیا احساس پیچیده، با زخمایی که نمیبینی، با داستانایی که هیچوقت تعریف نکردم.
اما هنوز اینجام، هنوز ایستادم، هنوز نفس میکشم، و شاید، فقط شاید، یه روزی همهی این دردها یه جایی ته قصه، معنی پیدا کنن…