من و همسرم به خاطر یه تصمیم من موقتا جدا ازهم دوتا شهر جدا یعنی زندگی میکنیم. شوهرم سرما خورده از سرکار اومده بود شام نداشت. غذای محل کارش(بیمارستان) رو داشت میخورد چون محل زندگیش یه جوریه پیک غذا نمیبره که از بیرون بگیره.
خیلی ناراحت شدم براش واقعنی و دلم تنگ شده بود وتقعا تو ویدیوکال بغض کردم. گفت خودت این زندگی رو خواستی ادا در نیار
با خنده گفتا ولی خیلی سوزوند من رو عجیبب
از ته دلم دوستش دارم و دارم عذاب میکشم این شکلی فکر میکنه دربارهم