بچه که بودیم همیشه یه هفته میومدن خونه برای خریدای عیدشون.
دختراشون که عروسی کردن
بچه دار شدن مامانم برای همه کادو خرید عیدی میداد پا گشا میکرد
من وقتی ازدواج کردم از وقتی عقد کردم خونه خریدم بجه دار شدم
یبار نیومدن سر بزنن دیدن بچم دیدن خونه ام
فقط یکی بار خودمون رفتیم سر زدیم
جلوم کادو گذاشتن
داییم وتهران بود نیومد سر بزنه ففط یه زنگ خشک و خالی
خاله ام هم شهرشون هم تهران خونه داره هر از گاهی میاد تهران اما یبار نیومد خونه من
خیلی از دستشون ناراحتم
مامانم تابستونا یه ماه مارو میبرد اونجا تمام وفتش صرف خواهراش شد تو زندگی با مادرم هیچ پیشرفتی نکردیم.
الان که بزرگ شدم تشکیل خانواده دادم شناختمشون
وقتی عقد کردم بابام گفت خاله ات به تحصیلات شوهرت حسادت میکنه من جدی نگرفتم تازه میفهمم چه خبره دو رو برم