من هر روز جمعه میرم بیرون سه ساعت بیرونم بازار کافه اینا با رفیقام گاهی با رفیقم بر میگردم خونه ولی مامانم نه میزاره دوستم بیاد خونه نه من برم خونشون . با هر کی دوست میشم میگه اینا خرابن. به همههه دخترا همین میگه . میگه دختری خوبه که از خونه بیرون نره. بعد من داشتم بر میگشتم خونه حالا یه پسری دنبالم بود تو خیابون خیلی دور تر از من داشت راه می اومد مامانم میگه تو با این پسره رفیق شدی رفتی خونه خالی😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑 منم گفتم تو و خواهرات رفتید خونه خالی دهنتو ببند. گفت با بچه خیابونی ها میگردی.
مغزم دیگه واقعا نمیکشه
نه میزاره برم سرکار نه میزاره برم بیرون نه میزاره دوستی پیدا کنم مخالف همه چیز هست .
بابام که روانیه زندانی مون میکرد .
مامانم که از بابام طلاق گرفت چون معتاد بود کار نیمکرد
و با زن ها بود
حالا مامانم خونه داره مستجر پول هم داره
اما میگه چرا طلاق گرفتم میموندم پیش شوهرم هر کی هم میخاست خودکشی میکرد .منظورش من هستم