من بودم. چشمانم بود. دست هایم بی حس در کنارم افتاده بودند.
اما روحم؟ مغزم که هیچ فکر نکنم سرجایش باشد شاید از شدت اتفاقی که افتاده گوشه ای خود را جمع کرده باشد و از تحلیل وقایع فرار کند
غبار مه الود جلوی چشمانم را گرفت . بهتر
حداقل دستان پیچیده شده دور کمر یار جدیدش را نمیدیدم .
سمت چپ سینه ام میسوخت .
من انگازی از بالای پرت گاهی سقوط ناپایانی داشتم .
و با لبخند احمقانه و انکار کننده ام در فکر بودم که برای شامش چه دوست دارد؟
باور کردم که شاید مقتول ها هم عاشق شوند. عاشق قاتلشان
ببخشید اگه ضعیف بود همینجوری بی حوصله نوشتم