شوهرم با داداشش امشب رفتن یک باغ معامله کنن شریکی. گفتم من موافق نیستم تو این خشکسالی گفت تو کار نداشته باش به این کارها . فکر اقتصادی من بهتره گفتم من طلا نمیدم (پس اندازمونه) گفت نده بابام پولش میده من بعدا بهش میدم . هزینه معامله اش زیر یک میلیارد فکر نکنید چیز. خاصی منظورم . گفتم اگر اینکار بکنی منم میرم طلاها میفروشم برای خودم یک چیزی میخرم . گفت برو بکن ( جدی نگفتا) بهم خندید گفت ببین تو توی این زندگی هیچ کاره ای . یک مترسکی. 😭😭😭😭😭 بعدش رفت تازه بهم گفت خییییلی داری زیاده روی میکنی و بهم استرس مبدی حواست جمع کن . رفت معامله . من دلیل مخالفتم این بود بی عرضس میدونم میخره میده دست خانوادش استفاده کنن
دقیق دو ساعته که رفته من رفتم اینستا کلیپ میبینم از عصبانیت. دو ساعت کامل