شب بود،
و صدای ساعت
مثل نبضی بیصبر در گوشم میکوبید.
پنجره را باز کردم،
اما شهر سرد بود،
و هیچ چراغی اسمِ تو را نمیدانست.
روزی هزاربار برگشتنت را تصور کردم،
با چمدان، با لبخند،
با حتی یک آه.
اما خیالم همیشه دستخالی میماند،
مثل دستان من.
چقدر از خودم دور شدم،
تا یادِ تو را نزدیکتر کنم!
و بعد، ناگهان، همان غروبِ خاموش—
صدایِ در…
نه! صدایِ قدمهایت.
دور و آشنا.
و هوا، یکهو گرم شد.
به تو نگاه کردم
و دنیا، دوباره شکل خانه گرفت.
تمامِ دردهایم،
با یک نفسِ ساده از دهانت،
آرام شدند.
دلتنگی تمام نمیشود،
اما حالا میدانم:
بازگشت یعنی همین—
چشمی که هنوز بلد است، اسمِ من را بشناسد...🧑🦱🍁
نوشته از خودم🙍