اولين باري كه ديدمش خوب يادمه
سوار ماشينش شدم و همون لحظه كه نشستم چشم تو چشم شديم
تنها چيزي كه از يادم قرار نيست برهبرقي بود كه چشماش زد
تاخير داشتم درسلام كردن و بينمون لحظه اي سكوت برقرار شد،شايد به علت اينكه براي اولين بار با مردي جااوفتاده روبه رو شدم! مني كه دختربچه اي بودم پي درس و مدرسه بالاخره اروم سلام كردم و جوابمو داد
و شروع كرد از من تعريف كردن
با تعجب نگاهش ميكردم انتظار هرچيزي ازش داشتم جزاين حرفا(خيلي مغرور بود)
چيز زيادي از حرفاش يادم نيست و يكي از جملاتش هنود توي گوشمه گفت: حتي از تصوراتمم قشنگ تري
اغراق نكرد واقعا زيبا بودم و بيشتر از سني كه داشتم بهم ميخورد
شروع كرد به صحبت كردن و گرم صحبت شديم
انگار مدت ها بود ميشناختمش و اونم منو ميشناخت
الان كه قكرميكنم خودمم باور نميكنم يه دختر بچه با يه مرد چه حرف مشتركي ميتونه داشته باشه كه حتي زمان كم بيارن و هنوز حرف براي گفتن داشته باشن…