من بیست سالمه متاهلم چهار ساله. شوهرم سی و پنج سالشه. واقعا از ته دلم دوسش دارم مرد خیلی خیلی خوبیه از هر لحاظ که فکرشو بکنین.مرد خوبیه. اما اخلاق های من خیلی بده غر میزنم کنترلش میکنم گیر میدم بچگانه رفتار میکنم. مثلا داشتیم حرف میزدیم گفتم خونه بخر مستقل شیم گفت هنوز جوونی من نمیتونم زن جوون ببرم خونه ی دور. گفتم پس چرا داداشت برد، گفت زن اون از تو پنج سال بزرگتره عاقل تره پخته تره. با تجربه تره. از تو یه درجه بالاتره. از اینکه منو مقایسه مرد ازش بدم اومد و الان عشت روزه باهم یه کلمه حرف نزدیم. درسته اول من مقایسه رو پیش کشیدم اما حرفش بدجور دلمو شکست. اوایل خیلی خیلی صبور بود و با همچین قهر هایی ناراحت نمیشد الانم اونم مثل من شده. زود داد نیزنه ناراحت میشه الانم قهریم و حرف نمیزنیم. شب اومد موقع خواب بغلم کرد تکون نخوردم اصلا بعد اونم پشت کرد خوابید.
اگه منم بغلش میکردم مطمئنم پر رو میشد و دوباره سرد رفتار میکرد. کلا آدمیه که اگه به روش بخندم و محبت و توجه فیزیکی و کلامی کنم خیلی فاصله میگیره. اما تا سرد رفتار کنم میاد دنبالم محبت توجه میکنه.
خسته شدم بخدا. یه دختر یه سال و نیمه هم داریم. همیشه شوهرم میگه فقط زبون درازی و عجول. میگه یکم فکر کن بعد حرفاتو بگو.
چکار کنم