هر جوری بچین باهاش کنار اومدم باسن بالاش با قیافه بدش با قد کوتاهش با بی میلی جنسیش به نگاهبه زنای تو خیابون گفتم درست میشه همه که نمیشه با خوشتیپ همه چی تموم ازدواج کنن بلاخره اینم افریده خداست و خدارو خوش نمیاد به خاطر سن بالا و قیافه بد بهش بی محلی کنم زایمان کردم هواشو داشتم تو جمع خانوادگی چقدر چقدر هواشو داشتم مامانم یک بار بهش بی احترامی کرد با مادرم قهر کردم گفتم به شوهرم هیچی نگو .
اما تو جنگ دوازده روزه مادرش برگشت به من گفت ماتو رو نمیخواستیم تو به زور عروس ماشدی من چند دقیقه به صورت شوهرم نگاه کردم که پشتم دربیادیا لااقل به مادرش چیزی بگه سکووووت کرد .
بعدش من لباسامو جمع کردم بیام خونه پدرم اخه خونه مادرشوهر بودیم بهم اینطور گفت مادرشوهرم الکی خودشو زد به مریضی برادر شوهرم میخواست منو بزنه اومد طرف من بازم شوهرم هیچی نگفت الان چند ماهی گذشته ازش متنفرم جوری که فقط منتظر یک بهانه ام وسایلشو بریزم کوچه بگم مگه منو نفروختی به برادر و مادرت الانم هریییییییییی میدونم این خشمم یک روز کار دستش میده خود کرده رو تدبیر نیست یک روز رهاش میکنم و از دور نظاره گرش میمونم کی میاد مثل من تحملشون کنه اصلا مگه میشه ادم بدون عشق زنده بمونه مگه بدون دوست داشتنم میشه سر سفره شوهر نشست