سر مسائلی که توگذشته با مادر شوهرم داشتم جز مناسبت ها بهش زنگ نمیرنم حدود یکی دوساله.
قبلا که تازه ازدواج کرده بودم خیلی میگفت بچه بیارید.
هفت ماه از عروسیمون گذشته بود که یه روز زنگ زد مادرم باهم بحثشون شده بود وگفتته بود من نازا هستم.
مشکل دارم.
همزمان با تماس اون منو همسرمم اقدام داشتیم برای بارداری دو هفته بعد از اون اشوبی که مادر شوهرم درست کرده بود من متوجه شدم باردارم. و بماند چقد اشک ریختم دلم شکست بابت حرفش
و رو سیاه موند.
دو ساله از اون جریان گذشته یه روز مادر شوهرم زنگ زد به همسرم من جواب تلفن دادم. گلایه کرد که چرا زنگ نمیزنی گفتم وقت نمیکنم و گفت میام پسرتو میگیرم ازت میارم برای خودم تو اون و از من داری اگه من اون خرفو نمیزدم بچه نمیووردی. همون لحظه که مادرشوهرم این حرفو زد من بغض کردم و دوباره یاد اون سال افتادم که دلمو شکست اما ترجیح دادم
جوابشو ندم و با خنده بهش گفتم ماله خودتون حق با شماست کوتاهی کردم.
این حرفا به کنار من از مادر شوه م بشدت دلگیرم نمیتونم فراموش کنم ک بی دلیل چطور انگ نازایی بهم زد دلمو شکست از وقتی پسرم بدنیا اومده دیگه توهین نمیکنه یه حرفایی میرنه ناراحتم میکنه یه کارایی میکنه منم بی جواب نمیذارم. خوبی هاشم زیاده خیلی برامون ترشی و لبنیات رب درست میکنه میفرسته برام بعضی وقتا وسیله میخره میفرسته همه این خوبی هارو من میبینم و حبران میکنم تا حد امکان سعی میکنم باهاش بحث نکنم ولی اصلااا نمیتونم فراموش کنم هروقت میگه پسرتو از من داری انگار یه اب داغ میریرن تو قلبم و بغض میکنم