تازه ناهارکشیدمبحثمونشد
منمنخوردم قاشق زدم بشقاب رفتم اتاق...اونم یکم بعدش بچههارو بردبیرون..منم بیرون نرفتم ببینم جیکارمیکنن..یکی دوباری اومد اتاق دید ناراحتم هیچی نکفت...بعد اذون رقتمتوحال اشپزخونه دیدم اونم هیچی نخورده.بشقابارو همینجوری جمع کربود همه روکابینت.
ازوقتیم اومدن خونه محلشون نذاشتم.
خودش الان پاشده چایی گذاشته.اورده هیچی برو خودش نیاورد فقط صدامکرد اگر چایی میخوری بیا.منم نرفتم.شامم نذاشتم.
اصلا دستوپام پیش نمیره پاشم برم اشپزخونه.
دریغ از یک ذره توجه