اینجا،
وسطِ این اتاقِ خاکستریِ بعد از تو،
من دارم با قلبم که از کار افتاده،
مذاکره میکنم.
تپشهایش،
مثل تیکتاکِ یک ساعتِ خراب است.
همهاش میگوید: باید ادامه دهی.
اما من عصبیام.
از این اجبار.
فقط تاریکی باقیست.
نه تاریکیِ شب،
بلکه خاموشیِ ناگهانیِ بعد از یک وصلهی وصلِ ضروری
مثل وقتی که برقِ یک خانه میرود و تو تازه شروع به رقصیدن کرده بودی.
کلماتِ تو،
بیشتر شبیه پیغامهای خواندهنشده در اینباکسِ بستهام بودند.
حالا فقط یک لیست بلند از چراها مانده.
چرا اینقدر محکم شکستم؟
نمیدانم چرا اینقدر ناراحتم…
شاید چون تو بلد بودی
تنها کسی باشی که تمامِ رمزهای عبورِ زندگیام را میداند،
و حالا،
همه چیز قفل است.
فقط میخواهم بگویم:
تمام شد ، تمام.
و من اینجا،
منتظرِ یک سرویسکارِ فنیام
که این قلبِ شکسته را بیاورد پایین.🖤🪦