این که خوبه من یه خاطره براتون بگم ریسه برین😆ما چند سال پیش که محرد بودم توسط اقوام دوووور بابام دعوت شدیم یه عروسی تو یه روستا که ۴ ساعنی از ما فاصله داشت و ما فقط یه بار بچه بودیم رفته بودیم. اونا به عمو کوچیکم اطلاع داده بودن سه شنبه شب اونم با همه هماهنگ کرد که اون دو تا عموهام با خانواده از تهران بیانو از خونه ما حرکت کنیم.وااااای یادم نمیره چطور همه میدوویدیم ازین ور به اونور یکی ارایش یکی لباس اتو میزد ......
یه زن عموی خیلی سانتی مانتال دارم تا لحظه اخر مگران سشوار موهاش بودو .....😄😄
ما هم چون عجله ای شد ناهار نخوردیم و گفتیم تو راه یه چیزی میخوریم و بعدم که دیگه عروسی پذیرایی میشیم
عااااقا ما گشنه و تشنه رسیدیم روستا دیدیم همممممه جاااا سووووت و کوووور🙁🙁🙁😓خلاصه یه پز زیر پوستیم بدم چون پدر مادر بزرگم خان و کدخدای اونجا بوده یه خونه قلعه مانند بزررررگ ولی مخرووووبه اونجا بود که باباهامونم چون زیاد جایی و بلد نبودن مارو بردن اونجا در بزنیم ببینیم اوضاع از چه قراره .دیدیم یه مرد خوابالوووو در حال مالیدن چشماش و احتمالا فحش گویان اومد دم در و کلی خوشحال شد مارو دید و گفت عروسی دییییییشب بووووده😅😅😅خلاصه مارو به زووووور برد تو خونه و گفت شلو باید همینجا بمونین😑عاقا این بنده خداهام خییییلی فقیر بودنو یه لقمه نونم تو خونشون نبود .یهو دیدیم لحاف تشک اوردن که بخوابیم😭😭ما گشنموووون بووود.دیگه تا صبح زیر لحااااف ضعف کردیم و رییییسه رفتیم با یاداوری اون روز.
ولی صبحش جاتون خالی مرغاشون تخم کردن خانومه هم نون پخت یه سی چهل تا تخم مرغ زدیم بر بدن😆