یهوقتهایی حس میکنم خیلی خوشبختم و نیمهی پر لیوان رو میبینم
فکر میکنم شوهرم آدم خوبیه و بهم متعهد هست
فکر میکنم یه مادر روشنفکر داشتم که آزادم گذاشته برای خیلی چیزها؛ خیلی چیزها بهم یاد داده
فکر میکنم پدرم خیلی حامی بوده
فکر میکنم شوهرسابقم بعد از جداییم یکبار وقتی توی دردسر افتاده بودم حمایتم کرد
فکر میکنم دوست صمیمیم به نود درصد خواستههام نه نمیگه
یه دوست صمیمی دیگرم که یه استان دیگه زندگی میکنه هروقت دلم میگیره با هواپیما میاد من رو میبینه و میره
ولی بعد یهو عصبی میشم و نیمه خالی لیوان رو میبینم
یادم میاد شوهرم وقتی نیازش داشتم رفت مراقب مامانش باشه
یادم میاد حتی از اینکه پیشش بخوابم رنج میبرم
یادم میاد مامانم بخاطر یه مسائل عادی بهم سیلی زده
یادم میاد بابام با دخالت در ازدواجم بهم آسیب زده
یادم میاد شوهرسابقم بهم خیانت کرده
یادم میاد دوست صمیمیم در خیلی از بحثهای زندگی مشترکم آتش بیار معرکه بوده
یادم میاد آبروی خودم رو بخاطر اون یکی دوستم در خطر انداختم
یه وقتهایی حالم خوب میشه و برای ویژگیهای مثبتشون میگم خداروشکر اما یه وقتهایی از تک تکشون خشم وجودم رو فرا میگیره
درسته همهی آدمها خوبی و بدی رو کنار هم دارن ولی فکر میکنم در کنار مودی بودن من؛ اونها هم خیلی صفر و صدی عمل کردن.