یه لحظه امروز به خودم اومدم
دیدم چقدر عوض شدم چقدر سنگدل شدم ...
ماجرا از این قرارها که مادر شوهرم عمل داره
من قبلاً همه کاراش میکردم حتی لباس زیرش عوض میکردم عین فرشته ها دور مادرشوهرم بودم حتی خرید خونه ش میکردم باهاش همه جا میرفتم ... فقط زبون نداشتم.
جاری دیگه م دست به هیچی نمی زد . روز مادر دست خالی میومد اما زبون داشت و قربونت صدقه میرفت
تا اینکه دعوایی شد و مادرشوهرم برگشت بهم گفت تو فتنه هستی... در صورتی که من هیچ کاری نکرده بودم
بدون هیچ عروسی ، رفتیم باهمسرم خونه رهن کردیم .
بماند که هیچوقت خونمون نیومد حتی یک شیرینی هم به لب من نذاشت و تمام آرزوهای یک دختر برای ازدواج پر پر کرد.
الان که عمل داره برام مهم نیست
زنگ زده که /جاری/ م میاد دنبالم منو می بره و می رسونه بیمارستان و میاره و....
منم فقط گفتم خدا خیرش بده و تموم.
وقتی تلفن قطع کردم داشتم با خودم میگفتم دیگه تموم شد اون عروس ساده و معصوم که مدام کاراتو میکرد و کنارت بود، چه عجب /جاریم/ بعد ده سال دیدم یک کار میخواد انجام بده ... و و و
الآنم برای روز مادر دو دلم ...
همیشه هدیه خریدم . با پولی بهترین هدیه رو می خریدم
اما جاریم که هیچی نمی خرید میومد میگفتم مامان عزیزم ببخشید پول نداشتیم چیزی بگیریم ... اونو بغل میکرد و قربونت صدقه اون میشد!
واقعا سرد سردم ...