تحمل صدای مادرمو که اصلا اصلا پدارم یعنی دلم نمیخاد ببینمش از بس ازش بدم میاد یعنی جلو چشام بمیره برام اصلا مهم نیست دلیلشم
16/17سالم بود خواستگار داشتم یکسر بهم میگفت ترشیده کپک زده به زور شوهرم داد از مدرسه اومدم مراسم خواستگاریمه ی طناب انداخت گردنش گفت میخاد خودشو بکشه اگه من ابروریزی راه بندازم من فقط ی دختر سر به زیر محجبه بودم 😭
بعد ازدواجم اصلا بهم یاد نمیداد که چجوری رفتار کنم مثلا میگفت به شوهرت پیام بده بگو مادرت اینجوری اونجوری خودت اینی اونی با شوهرم دعوامون میشد بعد فاز افسردگی گرفت و قرص متادون میخورد و چرت میزد و معتاد بود با پول کارگری پدرم ی تیکه جهاز برام نگرفت باز من جلو خانواده شوهرم ضایعه شدم ضایعه بعد اونم که شب عروسیم پدرم نیومد و مادرم ساعت 11چرت زنان اومد و کلا خواب بود نه شاباش نه شیرینی هیچی بعد اونم که اصن ولش اعصابم خورد شد
براتون بگم دلیل اینکه الان با مادرشوهرم زندگی میکنم و موهام تو 22سالگی سفید شده فقط مادرمه