ازدواج کردم با یه پسر که نه تحصیلات داره نه خوشگله نه پولدار و نه شغل با پرستیژی نمی دونم اون موقعه به چی نگار کردم و یه خانواده بی فرهنگ و بی درک گر گوری
من دختر خوشگلی بودم و تو سن ۲۳سالگی خیلی خواستگار رد کردم همه خونه داشتن غیر این که باهاش ازدواج کردم
تحصیلاتمو تا ارشد ادامه دادم تو یکی از دانشگاهای دولتی تاپ کشور دریغ از کار آزمون استخدامیا که با افزایش سن و سهمیه ها بین این همه آدم باید آزمون بدی بعدم با بی سابقه بودن ردت میکنن شرکتا و جاهای دیگم که یا پارتی یا سابقه یا سهمیه
خواهرام دانشگاه آزاد خوندن همشون و با پارتی خونواده شوهراشون رفتن سر کار پسر بازی هاشونو کردن دوس پسراشونو داشتن ولی من چی ؟
به گفته ی بقیه خوشگل ترین عاقل ترین و باهوش ترین بچه خونواده من بودم ولی…
همیشه افکار خودکشی دارم دیگه نمی تونم ادامه بدم من ادم خونه نیستم من می خوام بیرون کار کنم می خوام تو رشته خودم باشه
مامانم خودش کارمند بوده اومده میگه مگه واجبه همه برن سر کار از درون می سوزونه منو واقعا حالم بده یه روزنه امید می خوام خستم سر کوفت ها و مسخره کردن های خونواده شوهر که میگن تو که خوندی خودتو اذیت کردی خونه داری. ماهم که نخوندیم خونه داریم رو کجای دلم بزارم
کاش حداقل منم لاس میزدم یا تو مجردی مثل این دخترای امروز با این پسر اون پسر این مسافرت اون مسافرت و بگا رفتن رو تجربه میکردم دور من هرکی خراب بود زندگی خوبی داشت کار و شوهر خوب و ایده عال من