خدا شاهده حتی یکبار هم تابحال نگفتم منو ببرید یه امروز بود که توقع داشتم منو ببرن ولی خودشم هی میگفت میرسونمت میرسونمت آخر که نزدیک رفتنم شد خودشو انداخت یعنی کمرم درد میکنه حال ندارم مامانمم به در گفت که دیوار بشنوه (عه وا منم میخوام برم خونه فلانی منو باید ببری باز یک ساعت دیگه)
کوفت میکنن به آدم همه لحظات زندگی رو
حالا بابام همیشه هم میگه ببرمت ولی خودشو میندازه زمین بعد به من حالی میکنه خودت برو
الان اینا رو گفتم با خودت میگی حتما باباش پیره
بابام فقط پنجاه سالشه