دیشب اینقدر حالم گرفته بود هعی ازم میپرسید چته
آخرشم نتونستم تحمل کنم بهش گفتم همه چیو
خیلی ناراحت شد تا ۲ و نیم ۳ بیدار بودیم میحرفیدیم
بهش گفتم کلا دیگه با زنش رابطه ای نداشته باشه وگرنه پای خواننوادم و خوانوادشو میکشم وسط
بخدا این چندین باره داریم راجبشون دعوا میکنیم خیلییییییی بدم ازشون میاد نمیدونم شوهرم چشه
بهش گفتم زنت برات مهمه یا رفیقاش و... گفتم دشمنت نیستم هر حرفی میزنم بخاطر دوتامون هست و... اونم انکار میکنه کاراشو