دو سال پیش چند ماه عقد یه اقایی بودم.ادم بدی نبود اهل حلال و حروم و نماز و روزه بود کار به کار کسی نداشت ولی مشکل روحی و روانی داشت منو خیلی ازار میداد جدا شدم.اونجوری که خودش میگفت خیلی دوستم داشت و موقع جدایی خیلی گریه میکرد و میگفت من زنمو دوست دارم بعد جدایی هم چند بار این حرفو زده بود. نه خانواده من نه خانواده اون هیچکدوم تو جدایی به حرف و خواسته اون اهمیت ندادن.خانوادش خیلی از آبروشون میترسیدن و بلافاصله بعد منم براش زن گرفتن
مامانم دیشب خواب نامزد سابقمو دیده که خیلی مریض بوده و اومده دست مامانمو گرفته گفته خستم خیلی فشار رومه.بعد گفته تو هنوز مادر منی هنوز بهم محرمی و...
یه سری حرفا تو خواب زده که مامانم الان از صبحه حالش بده ناراحته میگه دلم میسوزه براش نکنه خودشو بکشه😐
از صبح مامان و بابام هی میگن بیچاره دلمون براش میسوزه خداکنه بلایی سرش نیاد خودمون رو نمیبخشم😐😐😐😐😐😐
ولی نه خوشحالم نه ناراحت خنثی.الان من عجیبم یا خانوادم؟😐😐😐😐
میگم شاید نامزد کردم برای همین اون بهم ریخته و مامانم خوابش دیده