یکیشون معروف بود به زنی که با سر افتاده تو کوزه عسل،از یه خونواده فقیر شوهر پولدار کرد، شوهرش کلی نازشو جلو بقیه میکشید
جوری که کیف دستیشو حتی شوهرش میاورد ک اذیت نشه، یه بار اومده بودن شهرمون و خونه ی ما سر صبحی باید جایی میرفتن شوهرش به مامانم گفته بود میشه شما برید بیدارش کنید من دلم نمیاد
کار خونه اصلا، و...
عید که اومده بودن اتفاقایی افتاد. این خانوم که شوهرش با بابام نسبت نزدیک داره روز اخری برای بابام درد و دل کرده بود شوهرم بهم پول نمیده، نمیذاره برم خونوادمو ببینم، مامانش همه کاره ی زندگیمونه و... من با سیلی صورتمو سرخ نگه داشتم
ینی هر کسی غیر بابام اینارو برامون تعریف میکرد میگفتم دروغ میگه