6 ساله ازدواج کردم از 18 سالگی اومدم شهر غریب بی امکانات تک و تنها خونه پدرش شهری دیگس انقدررر ازشون حرف شنیدم
یکبار ب من حقو نداد دیشب شب تعطیلی گفتم ی فیلم بگیرم دخترم که خوابید ببینیم تا صبح
خواهرش ازدواج کرده چند وقته زنگ زد گف بیا خونه بابا بشینیم
گفتم نریم این خپاهرشم رفتارش با من خوب نیس
من اومدم تو اتاقو برگشتم دیدم رفته مارو ول کرده بود رفته بود