امروز 7 روزی میشه سقط کردم تو این مدت مادرشوهرم هر روز زنگ میزد حالمو میپرسید ولی نیومد بهم سر بزنه هیلی ناراحت بودم امشب رفتیم بیرون یه دوری بزنیم مه پسرم اصرار کرد بریم خونه اونا منم مخالفت نکردم تا رقتیم ه پسرم گفت دلم براتون تنگ شده بود منم گفتم خب میومدین خونمون گفت که اخه گفتم بیام تو پامیشی کار میکنی منم گفتم مادر جان همسرم خونه بود اگرم نبود شما که غریبه نبودی بعد دیگه اصصصصلا در این مورد حرفی نزد، داشتیم میومدیم یه میلیون پول اورد بذاره تو کیفم گفت میخواستم برات پسته بگیرم دیگه نشد بیام!
منم گفتم تو خونه پسته هست شما تشریف میوردی پسته هم نمیخریدی من بیشتر بیشتر خوشحال میشدم
بچه ها خیلی ناراحتم من تو تک تک مشکلتشون شادیاشون صد خودمو گذاشته بودم، واقعا دلم ازشون شکسته