وسایلمو جمع کردم بیام خونه بابام کلید ماشین و ازم گرفت کلید خونه رو هم گرفت که پاتو نمیذاری تو خونه گفتم طلاهام و بده نداد گفت صبح همش و میفروشم
منم با اسنپ و چشم گریون اومدم خونه بابام اسنپیه فهمید که گریه میکنم خیلی زشت بود😔 جلو بابامینا گریه نکردم که غصه نخورن یکم که حرف زدیم بابام گفت ماشینت دم در نبود با چی اومدی منم بهش گفتم قضیه رو گفت حق نداری پاتو تو خونش بذاری
بابام اینقد ناراحته خیلی براشون غصه میخورم من یه داداش دارم فقط همیشه بابام میگه میترسم بمیرم تو بی پناه بشی😔
بعد شروع کرد از ساعت ۹ زنگ زدن.بابام میخواست باهاش دعوا کنه گفتم نه شما دخالت نکنین نخواستم حرفی بهش بزنه دلش بشکنه خلاصه اینقد زنگ زد تا آخر جواب دادم با اینکه بابام راضی نبود جواب بدم گفتم شاید بچم کارم داره با طلبکاری میگه برا چی جواب نمیدی تو هنو زن منی وظیفته جواب بدی حتی یه عذرخواهی نکرد که من تورو الکی زدم
نمیدونم چیکار کنم ماشین و بهش بدم یا نه اونموقع خودم هیچی ندترم طلاهامم ازم گرفته و راحت بدون فاکتور میتونه بفروشه هیچ پس انپازی هم ندارم
تاپیک سقط رو خوندم دلم ریش ریش شد . اصلا نمیدونم چی بگم
خوب چی شد بعد از زنگش؟ چه نامرد
خب زنگ زد چه کار داشت ؟.
معلومه پشیمونه ولی شعور معذرت خواهی نداره
خدا لعنت کنه خودش و خواهر عوضیش رو
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیستجدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
