من کلاس دوم ابتداییی بودم بخاطر شرایط خونمون خوب درس گاهی وقتا نمیتونستم مشقامو بنویسم
چون پدرم مشکل اعصاب داشت همیشه ی خدا تا ساعت دو شب تو خونمون جنگ جهانی بود
ی روز معلم گفت فردا برای هرکس ک مشقاشو با خط قشنگ نوشته باشه ی جایزه میدم
منم از مدرسه اومدم قشنگ یادمه چهار بار ی مشقو نوشتم ک فردا جایزه بگیرم
فردا شدو من رفتم مدرسه
خواستم مشقامو نشون بدم دیدم عه دفترم نیست
معلم ی نگاهی با تموم عصبانیت انداخت بهم گفت برو بشین زنگ بزنم خانوادت باید باهاشون صحبت کنم از ترس داشتم سکته میکردم چون زنگ میزدن به پدرم با اون سن کممم دعا میکردم ک خدایا کمکم کن
به خدا نمیدونم معجزه ی خدا اسمشو بذارم یا چی دوباره چک کردم کیفمو دفتر تو کیفم بود با هیجان دفترو بردم پیش معلم حتی نگاه دست خطمم ننداخت بهم گفت دروغ گفتی ن؟ ی امضا زد گفت برو بشین
خواستم بگم هنوز ک هنوزه یادمه