یکی از همسایه هامون اومد خونمون وفتی میخواست بره دخترم دنبالش گریه کرد اونم گفت من و دخترم(کلاس ششمه)خونه تنهاییم بذار بیاد گریه اش ننداز خودمم دلم نمیخواست ولی خانمه گفت من خواهرم پرستاره هر روز دخترش رو میذاره پیش من.دخترم گریه میکرد رفت دم در وایساد مجبوری فرستادمش.خانمه هم خیلی خوبه آروم و مومن و .... همه دوستش دارن ولی تو دلم ی جوریه دوست دارم برم بیارمش نمیدونم چی بگم که ناراحت نشه.نیم ساعتی هست رفتن