خودم روم نمیشه بنویسم دلم قیلی ویلی میشه😐😒😐😒
مراسم ختم یکی از اقوام درجه یک بودم حلوا گرفتن جلوم من دیونه ی حلوا بودم یادم رفت کجا هستم 😐
هی بلند چرت و پرت میگفتم و میخندیدم یک سوم سینی رو خالی کردم
بععد سرمو بالا کردم چشمت روز بدنبییینه 💀🖤
چند جفت چشم خیره بودن بهم چشم غرره میرفتن 😣😭😂
الان ۱۱ سال گذشته ولی هروقت یادش میوفتم حس میکنم وجودم متلاشی میشه