اینکه میگن علاقه به یه فرد دیگه آدم رو کور میکنه چقدر راسته ...
هیچکسیو چشمام تا مدتها نمیدید ...
روزای سختی بود ،خیلی سخت ،اینکه یه نفر رو دوست داشته باشی ولی بهت بدی کنه و میفهموند در کنارش که ازت خوشش میاد ولی خب اگه خوشش میومد چرا اینقدر اذیت میکرد،بدترین چیزی بود که تونستم تجربه اش کنم ...
مدتهاست تهش از دور میدیدمش و ازش فرار میکردم ،هنوزم اونقدر فراموشش نکردم ،میبینمش ضربان قلبم میاد بالا ،دستام میلرزه و تکلیفم با خودم روشن نیست ولی حداقل دارم میبینم واقعیت رو ...
دارم میبینم که یه احمقم که توجه ای که از یه فرد دیگه میدیدم رو نادیده گرفتم ،اونقدر که صداش در اومد و بهش فکر کردم و دوستم قانعم کرد که مسیری که دارم میرم اشتباهه ...
من همیشه تو بدترین زمان ممکن با آدمای خوب آشنا میشم ،تو بدترین زمان ممکن وارد میشم به هر چیزی که میتونه خوب باشه ...
هیچوقت زمان درست رو انتخاب نکردم ...
همیشه گند زدم به زندگیم و باید به مرور حلش میکردم ...
خسته شدم از این صبررکردنا ...دلم یه آینده ی غیر مبهم میخواد ولی انگار ما آدما از جمله من محکومیم به مبهم بودن زندگی تا ابد ...