من اصلا ادم کینه ای نبودم تو زندگیم
ولی خیلی اتفاق ها افتاد که باعث شد دلم دیگه باخانواده همسرم صاف نشه حتا تو ظاهر هم نمیتونم دیگه باهاشون خوب رفتار کنم...مادرشوهر پدرشوهر من جوون ۴۲و۴۹سالشونه ولی مثل پیرها دارن تو ریز ودرشت زندگیم دخالت میکنن ونظر میدن اوایل که به خودم میگفتن من اهمیت نمیدادم الان پشت سرم تو گوش شوهرم میخونن...خستم کردن
هرچیزی که فکرش کنید رو میخوان از زندگی من بدونن حتا روش جلوگیریم رو ولی همه چی رو از من قایم میکنن
امروز صبح مادرشوهرم پاشده اومده دم در به شوهرم که داره میره سرکار میگه چرا هیچ کلید زاپاسی خونه ما نذاشتین همین الان پاشو کلید زاپاستون رو بیار بذار اینجا،یاهفته قبلی برای بار هزارم دیدم پدرشوهرم به گوشی شوهرم پیام داده فلان مساله رو که درباره زندگی خودمم هست ازقضا رو به زنت نگو
دیوونه شدم بخدا
انقدری از چشمم افتادن واذیتم کردن که حتا دیگه تو روشون هم نمیتونم باهاشون خوب باشم