دعوامون شد نزدیک یک ماه پیش
منو از خونه بیرون کرد منم رفتم خونه مادرم
خانواده ام وضع مای خوبی ندارن چند تا خانواده با هم زندگی میکنن
نتونستم و هرگز نمیتونم اونجا رو تحمل کنم
شوهرم اصلأ دوسم نداری توی زندگی فقط منو برای بزرگ کردن بچه ها میخواد بارها گفته و میگه
منم چند سالی که دارم با این انگیزه زندگی میکنم
ولی دیگه خوشحال نیستم افسردگی دو قطبی گرفتم
شوهرم زنی میخواد که بیرون نره حق و حقوق شو نخواد
بله و چشم بگه هیچ نظری نداشته باشه در هیچ موردی همیشه گوش شنوا واسش باشه و نه سر کار بره نه بیرون بره و نه با کسی رفت و آمد کنه13 سالم بود که شوهرم دادن و دیگه نذاشت درس بخونم 12 ساله ازدواج کردم و 3 تا بچه دارم
منم خانواده ام بهتر از این نیستند و تعصبی و افراطی آن و فقیر
منم بین بد و بدتر انتخابم بد بود اینکه با شوهرم زندگی کنم و حداقل کنار بچه هام باشم ولی...
میبینم نمیتونم مادر خوبی باشم خیلی بد اخلاق شدم بی حوصله و افسرده و ناراحتم دلم واسه بچه هام میسوزه.
برگشتم که کسی اذیتشون نکنه ولی من دارم خودم اذیتشون میکنم
شوهرم یکی از دلایل مهمی که انداختم بیرون اینه که با 3 تا بچه کوچک و دوتا مدرسه ای و یه پسر 3 ساله به شدت فضول و شیطون یه خونه همیشه مرتب و دسته گل میخواد و یه زن خوشگل و خوش اخلاق و خندون
منم برای اینکه بهونه دستش ندم مجبورم خونه رو مرتب نگه دارم و سر این مسئله خیلی خسته و عصبی میشم