ببین همینه،اولش هرکاری کردی باید تا آخر همون کارو کنی
من چند سال حمالشون بودم دیدم از رو هم نمیرن،هروقت از خونه مادرشوهرم برمیگشتم کمردرد داشتم ،غذا درست میکردم طلبکار بودن،جاریم میگفت اه مرغ درست کردی؟فکر کردم گوشته
برادرشوهرم میگفت بادمجونت روغنش زیاده
منم یه سری که همه دعوت بودن گفتم هیچ کاری نمیکنم،جاری بزرگم به حد انفجار رسیده بود،چطور از کار نکردن دو تا جاری دیگم حرص نمیخورد؟؟عادت کرده بود من همیشه حمالی کنم منم اون شب حتی چایی نذاشتم،بد عادت شده بودن انگار کلفت گرفته بودن
نگم برات از بارداریم🤦کافرم دلش میسوخت اینا نه