کسایی که اعتقاد ندارن محترم و عزیز هستن لطفا تاپیک رو نخونن 🙏🙏🙏
طولانیه ولی همه اش رو براتون تایپ کردم.
بچه ها برادر من ۲۰ سالش بود تازه سربازیش تموم شده بود نشسته بود برای کنکور می خوند. فکر و ذکرش این بود که تهران قبول بشه بره فیلمنامه نویسی بخونه و دوره هاش رو ببینه. قلم خیلی خوبی داشت و رویای نویسندگی داشت.
همین حین متاسفانه سر و کله یکی از فامیلامون که چند سال بود از شهرمون رفته بود پیدا شد و دوباره رفت و آمداش شروع شد. خانمش هم هی چپ و راست تعریف به ناف ما می بست که چه خانواده خوبی هستید چقدر به عروستون محبت می کنید و این حرفا.