دلم گرفته است، به سنگینی ابری که قصد باریدن ندارد و آسمان را خاکستری کرده. دیگر نه نوری برای دیدن، نه انگیزهای برای رفتن، و نه امیدی برای ساختن. روزها از پی هم میآیند و میروند، و من تنها نظارهگرشان هستم؛ گویی زندگیام برگی است که با هر باد بیتفاوتی، به دوردست پرتاب میشود.
حس میکنم عمرم در گذر این روزهای تکراری و بیهدف، به باد رفت. آرزوهایی که داشتم، اکنون تنها غباری از خاطرات دورند که در این بیرمقی، حتی توان به یاد آوردنشان هم نیست. یک ناامیدی عمیق، ریشههای قلبم را در بر گرفته و هر جوانه امیدی را پژمرده میکند. خستهام از این سکون، از این انتظار بیدلیل، و از این حسِ پوچی که همه چیز را فرا گرفته است.📝