بابام تو جونیاش دختر باز بوده😐😐😐امشب داشت از گذشتش میگفت
یهو گفتم بگو چرا من انقدر زجر میکشم دسته گلاای شماست
یهو گفت نخیرم من به هیچکدوم قول ازدواج ندادم
خودشونم میدونستن😐😂
جالبه میگفت باباجان میرفتیم پارک ی بستنی براش میگرفتماون میشت اون سر پارک من این سر پارک از دور بهم لبخند میزدیم 😂😂بعد یکم فکر کردم دیدم اره بابا زمان قدیم ک مث الان نبوده