خیلی ناراحتم
زندگیمون رو هواس من نصفه وسایلام خونه خودمونه نصف دیگه ش خونه مادربزرگمه نصف دیگه اش تو انباره بقیه ش تو ی مشت ساک و کیف جا دادم
خونه مادربزرگمم فعلا خونه جدا هم نداریم که من و مامانم زندگی کنیم
اینجا اخر هفته ها شلوغ پلوغ این میره اون میاد
هرکسی هم که میاد یه تز میده برامون یا به درسم کار دارن یا به ازدواج کردنم کار دارن یا نظر میدن
یکی از دوستام از من خوشش اومده برای داداشش
میدونه که بچه طلاقم اینا
اما اصلا روم نمیشه بیاد خونه مادربزرگم (خونه خودشون که رفتم انقد باکلاس و امروزی و شیک و مدرن بود دقیقا تضاد خونه مادربزرگم مثل خونه بی بی قصه های مجید)
نه پدری بالاسرم ماجرا رو هندل کنه
نه مامانم زرنگ و کارکشته و داناس
خودمم و خودم
حالم از زندگی بهم میخوره
پس اینده من چی میشه
خداچجوری میچینه