مثلا بچه تهران بودم
شاغل بودم
قبول کردم تو روستا عروسی بگیرم.
سه ساله گذشته و تازه میفهمم برای اینکه خانواده همسرم تو خرج نیوفتن تو روستا گرفتن عروسیمو.
من احمق ام قبول کردم
همسرم برای عروسیم کم نذاشت لباس عروس ارایشگا لباس حنابندون.
اما خانوادش ابروی منو بردن.
نذاشتن سر خرید عروسی انجام بدم حتی خواهراش میگفتن نداره لباس عقدتو تو حنابندون بپوش من قبول نکردم. ولی برادرشوهرمو فرستادن تهران شوهرم چقد خرجش کرد با پول قرض عروسیمون.
تمام فامیلام بهم انگ میزنن اقوام منو شب حنابندون بردن خونه خواهر شوهرم. همه گفتن یه لیوان اب نبوده ما اب بخوریم گشنه و تشنه.
روز عروسی فامیلای منو بردن تو حیاط سر ظهر تو گرما غذا درست و حسابی ندادن بهشون فامیلا خودشون بزدن تو خونه زیر باد کولر.
همه غر زدن گلایه کردن حتی سه ساله گذشته باز به روم میارن انقد مسخرم میکنن مادرشوهرم یبار گلایه کردم میگه نه دروغ میگن در صورتی کع میشناسمش اخلاقشو. 🙂🙂🙂 من چیکار کنم ارزوی عروسی خوب تو دلم مونده وقتی از ارایشگاه برگشتم کل اقوام رفته بودن از عروسی فقط یکساعد تو مجلسخودم بودم خانواده شوهرم نیومدن پیشم یادش میوفتم عقده میشه تو دلم هر عروسی میرم بغض میکنم