داشتیم خاطرات تعریف میکردیم
خواهرم گفت پس چرا من نبودممم اونجا اه همه خوشیاتون قبل از به دنیا اومدن من بوده
یهو عروس خالم نگاه بابام کرد گفت تو اون موقع یه مایع سفیدی تو بدن بابات بودی که هنوز تو بدن مامانت نریخته بوده!!!!!!😐💔💔💔
خواهرم بیچاره لال شد یه لحظه 😑
جمع ساکت شد من یجوری خجالت کشیدم انگار تقصیر منه
واقعا چ شوخیه های زشتیه بعضیا میکنن بابای من پنجاه و خرده سالشه!!!😕😕😕
خیلی زشت بود کلیم مرد تو جمع نشسته بود یادم افتاد اعصابم خورد شد