خودم مادرشوهرم...وقتی داشتیم خونمون رو بازسازی میکردیم که عروسی بگیریم و بریم خونه خودمون بعذ از دوسال عقد،تو اوج ذوق وخوشحالی بودم اونموقع بعد از یکماه دعوتم کرد خونشون ودراومد بهم گفت این کابینتهای زشت رو کی انتخاب کرده واسه خونه چرا با من بعنوان بزرگترمشورت نکردید سرخود رفتید اشغال زدید من همونموقع صدای شکستن قلبم رو شنیدم و بغض کردم پاشدم رفتم خونه
الان که خونه خودمون هستیم عاشق اشپزخونمم خیلی دنجه و ارامش میگیرم اونجا...هنوزم گه گداری تو حرفاش به این اشاره میکنه که همه چی خونتون خوب شده جز اشپزخونش