ببین بدخواب تر و بدقلق تر از دختر خودم تا حالا ندیدم باورمیکنی؟
اصلا خواب نداشت
حتی با صدای فندک گاز بیدارمیشد
من یادمه انقدر کمبود خواب داشتم تو مطب دکتر وقتی نوزاد بود میگفتم کاش این بچه های دوساله مال من بود حداقل حرف میزد ببینم چشه
باورکن تا دوسال حتی بیشتر من هیچ جا نمیتونستم برم
نه عروسی نه ختم نه تولد هیچی
چون یهو شروع میکرد با صدای بلند جیغ میزد هیچکسم نمیتونست ساکتش کنه
رفلاکس شدید داشت و کولیک و کلا بسیااار کم خواب
حالا دخترم نه سالشه،
بهترین و عزیزترین دختریه که میتونستم داشته باشم.
همه نمازاشو میخونه، حتی پارسال که هنوز مکلف نشده بود نصف ماه رمضون روزه گرفت. کمکم میکنه، بگم امروز حوصله ندارم خودش اشپزخونه رو کامل تمیز میکنه.
خیلییی کتابخون هست شاید هزارجلد کتاب خونده.
کلاس زبان میره خیلی زبانش خوبه.
کلا هرچی بگم کم گفتم.
اون روزها دلم میخواست بمیرم از دستش، اما الان که نکاه میکنم میگم ارزشش رو داشت قطعا...
میگذره... الان خسته ای ولی بدون که خستگی ها یه زمانی کم میشه و دخترت میشه مونس و همدمت