مدتها بود خیانت هاشو می دیدم بی توجهی هایی که بهم میکرد اذیت هاش،خیلی چیزا می فهمیدم و به روش نمیاوردم و تو خودم می ریختم،خودش انگار فهمیده بود میدونم و به روش نمیارم و از یه جایی غرق کارم شدم و بهش بی اهمیت شدم و بی حس انگار نه انگار که برام وجود داره و جالبه بعد این رفتارم اون رفتارش تغییر کرده بهتر شده شایدم داره حفظ ظاهر میکنه نمیدونم چرا باید منو به این مرحله می رسوند که خیلی اوقات حوصله خودمم ندارم و دیگه اعتمادی هم بهش ندارم.
اره
کلا زن و مرد همینن هر چی بیشتر بی محلی کنی بیشتر جذبت میشن
چون یک گام با طلاق فاصله داری اصلش دل کندن بود که شما از بیرون اینجور بنظر میرسی که دلتو کندی ازش
چه جور بی اهمیتی میکنی
من دقیقا تو شرایط شما ولی برملا کردم البته یه دور برملا شده بود تو شرکت.دیروز برگشتم سر زندگیم ولی دیگه میخوام خودمو بکوبم بسازم ک اگر بازم تکرار شد با اعتماد ب نفس طلاقم بگیرم
منی که دو ماهه جدا ازش میخوابم
فهمیده که دیگه نمیخوامش غذا درست میکنه ظرف میشوره خونه جارو میکشه
اما من دیگه ادم سابق نمیشم
واقعا چطوری میشه بی اهمیت بود سواله برام
قبول ندارم
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
49 ثانیه پیش
49 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
