چقدر زندگیم پر از شور و هیجان و عشق بود...چقدر زود همه چی تموم شد...
جدا شدی؟
چرا مگه؟
جیشد
چیشد
دقیقا مثل من
نه جدا نشدم م.. ولی یهو همه چی تغییر کرد... اومد وسطزندگیم..به شدت من وابسته خودش کرد..زیباترین لحظات رو واسم ساخت..گاهی فکر میکردم دارم خواب میبینم از اون همه خوشبختی...خیلی پشتوانه م بود. خیلی محبت میکرد..خیلی قلبش مهربون بود. هر روز صبحش با یه جمله و پیام عاشقته غیر تکرای بیدار میشدم هر شب با جملات زیباش خوابم میبرد
از شهریور ۱۴۰۲ یهو اومد وسط زندگیم تلاش کرد دلمو بدست بیاره. آبان باهم دوست شدیم.فروردین ۱۴۰۳ ازدواج کردیم. از روز اول به شدت اصرار به خواستگاری و ازدواج داشت. تیر ماه هم بچه دار شدم اینقدر سریع!!!!
از لحظه ای که رفتیم زیر یه سقف حامله بودم. طعم زندگی عاشقانه متاهلی رو نفهمیدم واقعا..فکر میکردم وقتی دوران دوستی اینقدر همه چی قشنگ بود وقتی همسرم بشه چقدر رویایی تر میشه ولی اینطوری نبود اصلا
اصلا نمیدونم چرا اینقدر همه چی تغییر کرد!!! حتی به طلاق فکر میکنم..داشتم میرفتم از زندگیش ولی نشد.. خانوادش نذاشتن..هم من سرد شدم هم اون...
کاش دوست می موندیم هیچ وقت ازدواج نمیکردیم.. دلم واسه دوران دوستیمون تنگ شده.. چقدر خوشحال بودیم جفتمون..الان دوتا افسرده هستیم که روز به روزم بیستر داریم از هم دور میشیم..چرا واقعا
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
