یه فکرهایی میاد تو ذهنم نمیذاره بخندم دیگه همش میترسم اون فکرا اتفاق نیوفته
مثلا میگم خدا گردن شوهرمو بشکنه یا میگم انشالا مادر بزرگم بره زیر تریلی
یا میگم فلان اماما سرطان بزنه تو شکم خواهرم
مثلا میخوام یه چای خرما بخورم میگه خرما مامانتو بخوری دیگه میترسم اون خرما رو بخورم یا میخوام خونه تکونی کنم میگه ب گردن شکسته شوهرت تمیز کنی
نوشتن اینا آسون نیست من خیلی دارم زجرم میکشم همش گریه میکنم گوشه گیرم .میترسم
نمیتونم بی اعتنا باشم
واقعا دیگه خیلی گریه دارم شوهرم مسخره میکنه همه مسخره میکنن چون لاغر شدم همه میگن فاطمه چشه