من دوسال پیش نامزد بودم و چند روز به ازدواجم نامزدم فوت شد از اونموقع به بعد خیلی آروم و گوشه گیر شدم در کل دلم فقط آرامش میخواد و از دعوا و بحث و حتی بلند حرف زدن فراری ام انگار از شدت غمی که تجربه کردم
خوب منی که اینقدر دلم اندازه گنجیشک شده، حتی به جنس مخالف نگاه هم نمیکنم چه برسه فکر ازدواج ،چون واقعا واقعاااا حوصله این داستانا رو ندارم با ضربه ای که خوردم
اما خدایی میبینم تو فامیل که دختراشون از من کوچیک تر هستن ازدواج میکنن عروسی میگیرن عقد میگیرن و ته حرف و نگاه همشون میفهمم که منظورشون اینه اونا از تو بچه تر هستن ازدواج کردن تو مجردی .
نگید که شاید اشتباه فکر میکنم،نه واقعا میدونم و شنیدم که میگن و مسخرم میکنم که از زندگی دنبال موندم و نمیتونه ببینه و این حرفا 🙂