من و شوهرم از خانوادا هامون کیلومتر ها فاصله داریم ، ولی شوعرم ۳ تا برادراش تو شهر ما هستن که زندگی میکنیم.رسما جای نداریم بریم بچه هام همش میگن همکلاسی هامون همش تو مهمونی و فامیل هستن چرا ما نمیریم خونه عموها .
جاری هام، بزرگه که حسوده هر وقت اومدن خونمون بعدش رفته قهر خونه باباش که فلان چیزو چرا ما داریم و اونا ندارن ؟ نمیدونم چی از من گفته ،برادر شوهرم منو دیدنی انگار ارث باباش خوردم با نگاه خصمانه نگاه میکنه جواب سلامم نمیداد ، منم سری های بعد سلامش نمیدادم و دعوتشون نکردم و نرفتیم .
جاری دومی هم باهم خوب بودیم سالی یک بار دعوت میکردیم ولی بعدا زرنگ شد ،من دعوت میکردم شام میومدن ، ولی اونا مارو دعوت نمیکردن بعدا متوجه میشدم مهمونی گرفته به ما نگفته . باز یه با دیگه شام دعوت کردم اومدن ، ولی بازم مارو دعوت نکردن .
جاری سومی هم سالی دو بار رفت و آمد داشتیم ، ولی هر سری که دعوت میکرد ، ساعت ۵ و ۶ عصر دعوت میکرد(سمت ما کسی تو این ساعت دعوت کنه بد میدونیم ) ، ما یا دکتر بودیم یا بازار یا شام داشتیم ،اوایل شوهرم میگفت اشکال نداره بریم .،خونشون هم که میرفتیم جاریم همش تو آشپزخونه بود بعد که کاراش تموم میشد میرفت تو گوشیش عملا تحویل نمیگرفت . حس میکردم از قصد دیر دعوت میکنه که نریم .چون شوهرش دوست داشت رفت و آمد کنیم .
ولی برعکس من دعوتش میکردم کلی باهاش صحبت میکردم و فلان .
خلاصه یه روز شوهرم بهشون گفته بود ساعت ۵ عصر وقت دعوت به شام نیست .
دخترم تولدش بود دعوت کردیم ، زنگ زدم برادر شوهرم گفت به زنم بگو ، به زنش زنگ زدم خیلی سرد گفت متاسفاته نمیتونم بیایم .بعد چند ماه دیروز زنگ زد که فردا شام بیاید خونمون ، یعنی امشب . ولی شوهرم گفت نه ممنون کار داریم و نمیایم .
بچه هام خیلی ناراحت شدن گفتن که بریم .
ولی واقعیتش خودم نمیخوام بریم و بیان وقتی انقدر بد رفتار میکنن .
کاش منو شوهرم بد بودیم
همیشه احترامشون نگه داشتیم .