نسبت به همه چی بی اهمیت و خنثی هست .
فکر کن تو اتاق لختم دارم لباس میپوشم میاد داخل دنبال چیزی ،انگار نامحرمم یهو نگاهشو میگیره .
مریض بشم که دیگه هیچی نگامم نمیکنه انگار تنها زندگی میکنه نه حرفی نه چیزی ، بعد میره بیرون زنگ میزنه :میخوای بری دکتر؟؟
کلا محبت نمیکنه .
کلا در حد سلام مکالمه داریم ،گاهی یهو خوب میشه نهایت صحبتش یه فیلم تو اینستا نشونم بده بگه بیا اینو ببین .
گاهی بیخیال میشم و گاهی دلم میگیره .
اوایل ازدواج از رفتاراش سکته میکردم ، ولی با این حال این زندگیو ترجیح دادم به طلاق و برگشتن به خونه پدری که همه سم هستن .
بارها باهاش صحبت کردم ولی میگه تو مشکل داری نمیخوای زندگی کنیم .وگرنه من چیزیم نیست .
سر زایمانم تا صبح درد کشیم ، چون نمیخواستم برم کلی معاینه کنن گفتم تحمل کنم صبح برم زایشگاه ،چون بچه هم تکون میخورد ،خیالم راحت بود ، ولی از درد تا صبح ناله زدم ،این بشر راحت خوابیده بود .